دوست داشتم جور ديگري تمام شود ولي راه ديگري نبود.فكر نمي كردم اين همه برايش دستم بسته باشد.

متن كامل فرصت نوشته شده به فروردين هشتاد وشش

 

.....سه دقیقه از ساعت 9 گذشته بود که جلوی كتابفروشي رشد رسید.محل قرار دقیقا روشن نبود و مطمئن نبود که زودتر رسیده است یا دیرتر.قرارش ساعت نه بود ولی کمتر پیش آمده بود که قرارهایشان به موقع برقرار شود.كتابفروشي حداکثر تا چهل وپنج دقیقه ديگر باز بود واین باعث شده بود قدمهایش را با شتاب وهیجان زده تر بردارد.بیرون كتابفروشي مثل همیشه شلوغ به نظر مي رسيد، دست فروشان بساط کرده بودند ومردم به تماشا وخرید ایستاده بودند.نگاهی به اطراف کرد و آماده شد که خود را به شلوغی همیشگی كتابفروشي بسپارد.از در وارد شد واز ازدحام جلوی در ورودي گذشت وبدون نگاهی به اطراف به سمت پله میان سالن که به طبقه دوم ومحل کتابهای ادبی راه داشت قدم برداشت.با خود فکر کرد اگر او هم بیاید مسلما اینجا نمی ماند، یا دم در منتظر می ایستد یا مثل او به طبقه بالا می آید..........

 

.......علي براي لحظه اي نگاهش را به سمت آنطرف خيابان برد واولين تصويري كه در چشمش شكل گرفت همان دختر محزون با موهاي آشفته اش بود. هنوز هم موهايش نا منظم وبه هم ريخته از روسري اش بيرون ريخته بودند.اين بار به خودش بيشتر فرصت داد تا اجزا صورتش را شناسايي كند.شيطنت را مي شد از پشت چشمان سياهش خواند.شيطنتي كه به يك آتشفشان خاموش يا يك رودخانه فصلي كه اكنون خشك است مي ماند. ترس خاصي در چشمش بود كه پشت سكوت چهره اش مخفي بود. با عبور دختر از محدوده ديدش نگاهش را از دختر گرفت و متوجه سكوت بلندي كه پيش آمده بود شد..............